آنگاه شباهنگام ابرها از آسمان به زمین فرو غلتیدند و تو به جای باران بر فراز تپهای تمشک آگین به در آمدی از میان تودههای مه با جامهای سپید و تاجی بر سر که از شاخههای یاس بود میدرخشیدی در مه بسان خورشیدی که از پس ابری سر بر میکشد . بین ما چه گذشت؟ این فقط یک راز است که من خود نیز نمیدانم همینقدر میدانم که از کوهپایه در دل شب سرازیر شدم پایین سراپا خیس و البته پرشور نوری در چشمم بود و پیراهنم همچنان بوی یاس میداد دی-۱۳۹۹
زیر آن سایه سار، صبح را آنگونه نفس کشیده ام که سلولهایی از نور از پس سالها در منخرین ذهن خسته ام همچنان میدرخشد زلال روی آن پله ها، قلب را آنچنان تپیده ام که عقربههای این ساعتِ پیر هنوز به آن ضرب، میرقصد بی خیال روی آن پله ها زیرِ این سایه سار چهرههایی زلال، که ارک پیر تبریز بلندای خنده شان را به عرش رسانده بود در روزهای کشف و شهود. هرچند در صبحی کبود، چند اسب بی سوار مانده بود پاییز ۱۳۹۹- در فراخوان شعر از نادر عزیز
درباره این سایت